خورشید
ناوک مژگانم ،در هم شکست...
حَرَص کرد بغض چشمانم را....
آشوبی که در قلبم،هویدا شد...
تنم چون بیدی مجنون ،از تندی این مصیبت لرزید...
شادی ،کناره گرفت،جادی داد بر همه!!
همه ام را غم ربود...
تنهایی ،آوار تلخ فراق وجدایی....
به آسمان نگریستم،ابری تر از هوای بغض چشمان بارانیم شده....
هم همه ای برپاست،بین جمادات ، جن وانس...
هم همه ای برپاست در اوج ملکوت قلبهای عالمیان....
می پرسم چه می گذرد بر حال عالم؟؟؟
منادی ندا می دهد:عزای اشرف اولاد آدم است...
وای برمن ووای بر ما،کاش بودیم ،کاش...
تا اینچنین نمیشد ،باغ نگارستان گلشن رسول...
اینک درک می کنم آشوب درونم را....
از غم می خواهم ببارد،بر {بلندترین نقطه ی عرفانم}...
تا شاید برسم به درک عمق این فاجعه ی عظیم...
به همانجاکه اولین نقطه ی شروع،درد آبستن زمین وآسمان ست...
و آنجا نی نوا (نینوا)ست،جایگاه طلوع طلایی خورشید...
تا انتها جاودانه باشی کربلا(کربُبلا)...شام غریبان5/9/91
نظرات شما عزیزان: